وام

+ هنوز قسط وام ازدواجشون تموم نشده بود که طلاق گرفتند.

_ عاقبت دیر ازدواج کردن همینه دیگه!

+ نه!! احمق! 25 سال بود که ازدواج کرده بودند، وامِشون دیر در اومده بود.

در ایران آزادی کامل وجود دارد

ما آزاد هستیم که هر چه می خواهیم بگوییم. آنها هم آزاد هستند هر کاری دلشان می خواهد بکنند. منتهی چون آنها علاوه بر آزادی بیان، قدرت هم دارند. ما کمی مشکل پیدا می کنیم حتی ممکن است بمیریم.

پایان یک عاشقانهء آرام

کمتر از نیم ساعت به پایان آخرین ملاقاتشان باقی مانده بود، صدای بارون و بوی نم دیوارهای کاهگلی تمام فضای اتاق کوچک گوشه حیاط رو پر کرده بود.آخرین روزای فصل آخر بود، دختر خودشو چسبونده بود به پسر، پسر دستشو بلند کرد و دختر سرشو گذاشت روی سینه پسر و چشماش رو بست، وقتی اینکارو می کرد دیگه حرفی نمی زد.

پسر لباسی کهنه با موهای تقریباً بلند داشت دستشو گذاشته بود زیره سرش و بارون بیرون رو از پنجره قدی اتاق نگاه می کرد.

-"چرا تو فکر می کنی من تو رومیذارم و میرم ! .... من الان نمی تونم .... فعلاً زوده خیلی زود". دختر آرام و بی حرکت بود "اما اگه یه چند وقت صبر کنیم اونوقت می تونیم!"

پسر این رو گفت و دست کشید روی موهای مشکی و لطیفه دختر، اما دختر با شدت دستش رو کنار زد.

-" هی بی خیال!؟.... عزیزم!"

دختر سرش رو از روی سینه پسر برداشت و رویش را برگرداند الان می شد چشم های زیبا و درشت اونو دید که بغض درونشون سنگینی می کرد. یه لحظه بعد پتو رو تا بالای سرش کشید.

-" فرار که نمی خوام بکنم، می رم تهران و یواش یواش به مامان و بابام می گم" پسر دروغ می گفت. " فقط یه مدت کوتاه قول می دم هر یه ماه یه بار بیام اینجا همدیگرو ببینیم ، دلت تنگ شد زنگ بزن یا .... یا اصلاً میتونیم چت کنیم تا رسیدم خونه می رم سره یه کاری و حتماً یه وب کم میخرم" و به سمت دختر رفت و اونو بوسید.

-" شیرینم اخماتو باز کن دیگه اِ اِ اِ اِ .... میگم به مامانم، دِه اخماتو باز کن دیگه خانوم دکتر ....". دوباره بوسیدش، داشت با موهای یک دست و بلندهِ دختر بازی می کرد.

-" عزیزم اخماتو باز کن، ما که سختی نمی کشیم! داداش مُحسنم قبل از اینکه ازدواج کنه، با شادی 7 سال دوست بود! 7 سال می فهمی!؟ بعد جناب عالی می خوای من که 20 سالم تازه تموم شده برم به مامان و بابام بگم من زن میخوام!! اصلاً به اونا گفتم و به فرض اونا هم قبول کردند بابا مامانه تو چی !؟ به یه پسرآسمون جول بیکار زن می دن ؟! هان می دن !؟ "

دختر خودشو از بغل پسر جدا کرد و نشست و به دیوار تکیه داد، پُلیوره صورتیش رو از کنار برداشت و پوشید و خیلی آروم گفت:

-"نمیشه یه نامه بنویسی و توش عذر خواهی کنی و تعهد بدی دوباره دعوا نمی کنی ! نمیشه !؟" پسر داشت بارون رو از پنجره نگاه می کرد." سعید با تو ام ... هی شنیدی چی گفتم ؟".

-" نه نمیشه عزیزم، برگشتن به دانشگاه به این آسونی ها هم نیست تازه اونم با این نمرات درخشانِ من! وضعیتم بهونه ی خوبی بود برای اخراجم، خودمم زیاد دوست ندارم برگردم اونجا " این رو گفت و نشست و پاهاش رو بقل کرد.

دختر پتو رو کشید روی خودش و آروم گفت :

-"آخه چرا با مشت زدی تو صورتش!! آخه چرا، چرا زدیش !؟ هِی ... " و بالش رو به سمت پسر پرت کرد " چرا حرف نمیزنی !؟" پسر دراز کشید و دستشو گذاشت زیره سرش انگار اصلاً حرفای دختر رو نمی شنید." آخه کدوم دیونه رو دیدی بزنه دماغ رئیس دانشگاه رو بشکونه! عقل تو اون کلت نیست خیلی بدی سعید، خیلی .... " بغضش ترکیده بود و آروم و بریده بریده گفت " من می دونم اگه بری دیگه نمی تونم ببینمت" و اشک هاش تند و تند از پوست زیبای صورتش به پایین می ریخت .

پسررفت و بغلش کرد و گفت :

-" آخه چرا اینجوری فکر می کنی محبوبم ، دنیا که به آخرنرسیده ! حالا من نشد یکی .... ".

دختر خودشو از بغل پسر جدا کرد انگار دیگه گریه نمی کرد .... یه سیلی محکم به اون زد.

بلندشد مانتوشو پوشید، نگاه کرد پسر سرش رو انداخته بود پایین. رفت .... در رو باز کرد کفشش کاملاً خیس شده بود، ایستاد بارون به شدت می بارید برگشت و محکم پسر رو بغل کرد و این بار دوید و برای همیشه رفت.

ذکر احوالات استاد خلیل زاده

آن واعظ خلایق، آن ناطق حقایق، آن قطب عالم دیتا، آن مروج انواع اسکیما، آن رهرو ریلیشن شیپ، آن استاد رشید خوش تیپ، آن ناطق ضرب دکارتی، آن عالم العلوم آی تی، آن آکل کباب کوبیده و ریحان، آن نماینده نجبا و سربزیران، آن کاتب ملبس به شلوار لی، آن کاشف اتریبوت و کاستمر و کوئری، آن در همه حال قابل استفاده، شیخنا و مولانا خلیل زاده _حفظ الله علیها_ بی آزار و دور از قروفر بود. اهل آی تی و کلام بود و درس هایش نا تمام بود.

نقل است که چون زاده شد انگشت بر پی شانی داشت. پس ده طبیب آوردند تا انگشت از پیشانی او جدا کنند، مگر طبیبی از آن میان بگفت: تا سحری بر او نگویند هیچ متفق نشوند. پس سحری آوردند اما انگشت جدا نکرد. پس او را پرسیدند از چه رو چنین کنی؟ به لسان اطفال به گفت: "داده دی دی دودو". پس ده شیخ این گفت را ترجمه کردند که: "دارم به ریلشن فکر می کنم".

و این دائر بود تا پنجاه سال و از این رو او را فیلسوف دائم الرابطه گفتند.

ابتدای حال او چنان بود که دیهی شد، پس مردی فربه دید و از او پاره ای نان خواست از آنک که گرسنه بود و هیچ درهم نداشت. مرد به او هیچ نداد، پس نفرین کرد تا مرد به گاوی بدل شد و ماغ بر کشید و به طویله گاوان اندر شد. تا گاو از این نفرین بمرد. و این از کرامات شیخنا بود.

پس شیخ از این کرامت بر آشفته به بادیه ای در حوالی میدان فردوسی اندر شد و ده سال گرسنه بود و هیچ نخورد جز جوجه کباب و پیتزا و دایم می گریست تا شیخی بر او وارد شده، بگفت: "سلام علیکم و رحمت الله و برکاتو" و شیخنا جواب گفت: "علیکمو hello" و از این جواب شیخ عبرت گرفت و او را پندی داد که به "دارول دی پی ای" برو و پایگاه بساز و درس بده و از این بود که شیخ استاد شد و ریلیشن ساخت.

آورده اند که روزی شیخ الشیوخ مولانا فرهاد خان عباسی تهرانی به نزد او آمد و بگفت: "ای استاد دائم الرابطه آن چنان که بر آید ساعت مچی شما یک ساعت جلوست" استاد فرمود : "دانم" شاگرد گفت : "خب" ] در این جا منظور از "خب " این است که ای استاد عظیم اکنون که می دانید خب تنظیم کنید ساعتتان را ![ شیخ در جواب شاگرد سری تکان داد، شاگرد با اندوهی در سینه گفت: این کدام علت و برهان است که شیخ عظیم ما به خاطر آن ساعت خویش را یک ساعت به جلو کشیده !!؟" شخنا گفت : "از درک تو خارج است".

نقل است که چون زمان فوت او رسید عزرائیل بر او حاضر شد و او را گفت: "بگو که چه می خواهی تا آنرا بر آورم و جانت را بستانم. شخنا بگفت: می خواهم پایگاه داده ای بسازم و اطلاعات خلایق وارده در بهشت را در آنجا گرد آورم. و از این کلام بود که وارد بهشت شد و شروع به ساخت مرکز پایگاه داده بهشت کرد.